جدول جو
جدول جو

معنی درس خوان - جستجوی لغت در جدول جو

درس خوان
(دَ تَ / تِ)
درس خواننده. خوانندۀ درس. آنکه درس خواند. شاگرد را گویند و شخصی که پیش کسی چیزی بخواند. (برهان). شاگرد. (شرفنامۀمنیری). محصل. (ناظم الاطباء). علم خوان:
آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان.
خاقانی.
ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی
وی به دبستان علم با تو خرد درسخوان.
خاقانی.
طفل چهل روزۀ کژمژزبان
پیر چهل ساله بر او درس خوان.
نظامی.
، در تداول امروز فارسی زبانان و در مقام تعریف و تمجید بر شاگرد و محصل ساعی و زرنگ و کوشا اطلاق شود
لغت نامه دهخدا
درس خوان
محصل شاگرد
تصویری از درس خوان
تصویر درس خوان
فرهنگ لغت هوشیار
درس خوان
دانش آموز، محصل، نوآموز، زرنگ، ساعی، کوشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پری خوان
تصویر پری خوان
کسی که برای تسخیر جن و پری افسون بخواند، پری افسا، پری افسای، پری بند، پریسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروس خوان
تصویر خروس خوان
سحر، صبح زود، هنگام سحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
دستارخوان، سفره، سفرۀ بزرگ، دستمال سر سفره، نواله، دست خوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازخوان
تصویر درازخوان
سفرۀ دراز که در مهمانی ها بگسترانند، کندوری، درازسفره، برای مثال درازخوان پر از نان گندمی باید / که در مقابلۀ راه کهکشان آری (بسحاق اطعمه - ۱۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ نَ / نِ)
مدرسه. مکتب. درسگاه. (آنندراج) :
پرواز دانشم ز عناصر برون نرفت
دارم ز درس خانه او لوح در کنار.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ هَُ)
دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقعدر 52هزارگزی باختر دیواندره و 10هزارگزی شمال باختری بست، با 110 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 9هزارگزی جنوب گرکن و یک هزارگزی راه عمومی گرکن. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 514 تن سکنه است. از زاینده رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، برنج، صیفی وپنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم و کرباس بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دِ خوا / خا)
خوان دراز. سفرۀ دراز، پیش انداز و دستارخوان. (از برهان). دستارخوان که سفرۀ بزرگ باشد و در مهمانیهای بزرگ گسترند. (انجمن آرا). دستارخوان و آنرا کندوری نیز گویند. (جهانگیری) (از آنندراج). سفرۀ دراز که در میزبانی فرازکنند. و آنرا دراز سفره نیز نامند. (از شرفنامۀ منیری) :
درازخوان پر از نان گندمی باید
که در مقابلۀ راه کهکشان آری.
بسحاق اطعمه (از آنندراج).
بر سفرۀ خان رفت چودستار بخرج
بر سر نتوان درازخوان پیچیدن.
نظام قاری (دیوان ص 124).
گفتم درازخوان او همه جا کشیده...
نظام قاری (دیوان ص 132)
لغت نامه دهخدا
(خُ خوا / خا)
قبل از سحر. پاس اخیر شب. آخر شب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خروس خوان اول، گاه اول خواندن خروس پس از نیمه شب. صبح نخستین. (یادداشت بخط مؤلف).
- خروس خوان دوم، گاه دوم خواندن خروس پس از نیمه شب. گاه خواندن خروس پس از خروس خوان اول. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوا / خا)
سفره و دستار خوان. پیش انداز. دستار خوان. (از برهان) (از آنندراج) :
در سرای ملوک دست نیاز
سنت نان و دست خوان برداشت.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
و رجوع به دستار و سفره شود، پیشگیر. سینه بند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ گِ سِ خوا / خا)
نرگسۀ خوان. بزماورد. زماورد. نواله. نرجس المائده. میسر. مهنا. لقمۀ قاضی. لقمۀ خلیفه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ شُ دَ / دِ)
درودخواننده. دروددهنده. آفرین گوی. تحیت گوینده. ثناگوی. تحسین کننده:
ای بی نظیر ساعد بوبکر پرهنر
الحق درودخوان تو شاه جهان شده.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ دَ / دِ)
هزینه کننده درم. که درم نگاه ندارد و برهم نینبارد. مقابل درم دوست و درم جوی:
تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی
تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خواندن درس. درس گرفتن. فراگرفتن درس. تلمذ کردن. شاگردی کردن. تعلم:
ز حرف خطا چون نداریم ترس
که از لوح نادیده خوانیم درس.
نظامی.
از او چون خواند بلبل درس فریاد
دلش را برد غنچه کرد و پس داد.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام شاهزاده ای است از قبچاق:
به پور ارس خان سپردش عنان
قوی دست کردش به تیغ و سنان.
هاتفی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
آنکه تسخیر جن کند افسونگر جن گیر پری خوان پریسای پری افسا پری افسای، جمع پری بندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروس خوان
تصویر خروس خوان
هنگام سحر (زمانی که خروس میخواند)، خروسی که بانگ کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد خوان
تصویر گرد خوان
سفره گرد خوان مدور، میز گرد، آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد خوار
تصویر درد خوار
فقیر تهی دست، دون فرومایه، ارض زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درس خانه
تصویر درس خانه
مکتب، مدرسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز خوان
تصویر دراز خوان
دراز سفره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
سفره و دستار خوان پیش انداز دستار خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسخوان
تصویر درسخوان
شاگرد یادگیر
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دم در خانه بزرگان نگهبانی دهد نگهبان در حاجب قاپوچی، حارس نگهبان. یا دربان فلک آفتاب، ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پری خوان
تصویر پری خوان
((~. خا))
مانند پری، افسونگر، جن گیر، پری سای، پری بند، پری افسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
((دَ خا))
سفره و دستار خوان، پیش انداز، دستارخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروس خوان
تصویر خروس خوان
((~. خا))
هنگام سحر (زمانی که خروس می خواند)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درس خوانده
تصویر درس خوانده
((دَ. خا دِ))
تحصیل کرده، باسواد، با شعور و فهمیده
فرهنگ فارسی معین
سحرگاه، بامداد، پگاه، سحر، سپیده دم، فجر، فلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
میرآب
فرهنگ گویش مازندرانی
دربان
فرهنگ گویش مازندرانی